حسين بن روح رحمه الله ، نايب سوم

مرحوم صدوق از ابومحمد حسن بن محمد يحيي علوي نقل مي کند: ابوالحسن علي بن احمد بن علي عقيقي در سال 289 ه.ق ، به بغداد آمد و نزد علي بن عيسي بن جراح رفت، که وزير بود، تا به املاک خود سرکشي کند و حاجت خويش را از وزير بخواهد. وزير گفت: «خويشاوندان تو در اين شهر بسيارند. اگر هر چه مي خواهند به آنها بدهيم، کار به درازا مي کشد و نمي توانيم از عهده ي آن بر آييم». عقيقي در جواب وزير گفت:« من حاجت خود را از کسي مي طلبم که مشکل به دست وي گشوده مي شود». علي بن عيسي پرسيد:« او کيست؟» گفت:« خداوند عزوجل». اين را گفت و با خشم بيرون رفت. عقيقي مي گفت: خشمگين بيرون آمدم و مي گفتم: خداوند صبر هر هلاکت شده اي را اجرا مي دهد و جبران هر مصيبتي را مي کند. اين را گفتم و از نزدش بيرون رفتم. سپس پيکي از حسين بن روح - رضي الله عنه- نزدم آمد. شکايت وزير را به او نمودم. او هم رفت و به حسين به روح گفت. آن گاه همان پيک آمد و صد درهم آورد، همه را شمرد و وزن کرد و دستمالي و مقداري حنوط و چند کفن به من داد و گفت: « سرورت به تو روي آورده است. اين دستمال را به صورت خود بمال که دستمال آقاي تو است. اين درهم ها، حنوط و کفن ها را بردار و بدان که امشب حاجتت برآورده مي شود». و همچنين گفت:« چون به مصر برسي، محمد بن اسماعيل، ده روز پيش از تو مي ميرد؛ سپس تو نيز خواهي مرد. اين کفن و حنوط مال تو است». آنها را برداشتم و قاصد برگشت. ناگاه خود را در کنار چراغ، در خانه ام ديدم. در اين وقت در خانه به صدا درآمد. به غلام خود گفتم:« خير است! خير است! ببين چه کسي است؟» او رفت و باز آمد و گفت:« غلام حميد بن محمد کاتب، پسر عموي وزير است». او را نزد من آورد. غلام گفت:« وزير شما را مي طلبد و آقاي من حميد مي گويد: سوار شو و نزد من بيا!» سوار شدم و راه ها را طي کردم تا به خيابان وزانين رسيدم . ناگاه حميد را ديدم که نشسته و منتظر است. چون مرا ديد، دستم را گرفت و سوار شديم و به خانه ي وزير رفتيم. وزير به من گفت: « اي پيرمرد! خداوند حاجتت را برآورد». سپس عذر خواست و چند قباله ي مهر کرده به من داد. من نيز آنهارا گرفتم و رفتم. (2)
هنگام مرگ محمد بن عثمان ، بزرگان سرشناس گرد آمدند و سراغ او رفتند و پرسيدند: «اگر براي تو حادثه اي پيش آيد، چه کسي بر جايت خواهد نشست؟» و او پاسخ داد:« اين حسين بن روح بن ابي بحر نوبختي جانشين من است و ميان شما و حضرت صاحب الامر، نماينده و وکيل و مورد وثوق و اطمينان است. در امور خود به او رجوع کنيد و در کارهاي مهم به او اميد بنديد. من اين مأموريت را داشتم و آن را ابلاغ کردم». (3)
مدتي پس از وفات او، که به ظاهر چهار ماه است، (4) نخستين توقيع مبارک حضرت صاحب عليه السلام به افتخار حسين بن روح چنين نگارش يافت:
« ما او [ حسين بن روح] را مي شناسيم. خداوند همه ي خوبي ها و رضاي خود را به او بشناساند و او را ، با توفيقات ، سعادتمندگرداند. از نامه ي او آگاه شديم و او کاملا مورد وثوق و اطمينان ما است. او نزد ما مقام و جايگاهي دارد که او را مسرور مي گرداند. خداوند احسان و نيکي خود را درباره اش افزون کند».(5)
حسين بن روح ويژگي هاي نيکي داشت که براي همگان جلوه مي کرد. مرحوم شيخ طوسي در اين باره مي گويد: او نزد شيعيان و ديگران، خردمندترين مردم به شمار مي رفت و اهل تقيه بود. (6)
ابونصر هبه الله بن محمد روايت کرده که ابوعبدالله بن غالب، پدر زن ابوالحسن بن ابوالطيب، براي من نقل کرد که خردمندتر از شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نديده ام . روزي او را در خانه ي ابن يسار وزير ديدم. شيخ را نزد بزرگان مملکت و شخص مقتدر بالله، خليفه ي عباسي، جايگاهي والا بود. اهل تسنن نيز او را بزرگ مي داشتند. وي از روي تقيه،در خانه ي يسار حاضر مي شد. روزي در آنجا، دو دانشمند گفت و گو مي کردند.حسين بن روح هم نشسته بود. يکي از آن دو، معتقد بود که پس از پيغمبر صل الله عليه و آله ابوبکر از همه ي مردم برتر است و پس از او عمر و پس از وي علي عليه السلام جاي دارند. دومي گفت: علي عليه السلام افضل است و در اين باره ميانشان گفت و گوي بسيار درگرفت.
در اين ميان، ابوالقاسم حسين بن روح رضي الله عنه گفت:« مورد اتفاق اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله اين است که صديق، [ يعني ابوبکر]، را مقدم مي دارند و پس از وي فاروق، [ يعني عمر] و سپس ، ذوالنورين[ يعني عثمان] و آن گاه علي وصي. اهل حديث نيز بر اين باورند و نزد ما شيعه نيز صحيح همين است».
کساني که در مجلس بودند، از سخن اودر شگفت ماندند و ستايشش کردند و برايش دعاي بسيار کردند و به کساني که وي را رافضي مي دانستند، بد گفتند. من از اين منظره خنده ام گرفت، ولي خودداري کردم و آستين خود را دهان فرو بردم، مبادا به خطر بيفتم. سپس برخاستم که از مجلس بيرون روم، حسين بن روح نگاهي کرد و متوجه وضع من شد. چون به خانه آمدم، ديدم کسي در مي زند. وقتي درباز کردم، ابوالقاسم حسين بن روح را ديدم که پيش از رفتن به خانه ، نزد من آمده است.
مرا مخاطب ساخت و گفت: « ابوعبدالله! چرا در مجلس خنديدي و مي خواستي مرا به خطر بيندازي؟ آيا آنچه گفتم، به نظر تو مناسب آنجا و حق نبود؟ » گفتم:« مناسب بود و نظر من نيز اين است». گفت:« پس ، از خدا بترس . اگر اين سخن را در چنين شرايط و مجلسي از من بزرگ شماري، تو را حلال نمي کنم».
گفتم:« سرورم! اگر مردي که خود را نماينده ي امام عليه السلام مي داند، چنين سخن بگويد، نبايد تعجب کرد و به گفته ي او خنديد؟» گفت: « به جان خودت، اگر يک بار ديگر اين سخن را بر زبان آوري، از تو خواهم بريد!» سپس مرا وداع گفت و رفت.
حسين بن روح تا آنجا در تقيه موفق بود که در دستگاه عباسي ازاحترام خاصي برخوردار بودو حتي مدتي مسئول املاک خاصه ي خليفه شد(7) و خانه اش محل رفت و آمد اميران و اعيان و وزيران بود. (8) البته ناگفته نماند که حسين بن روح به علت تهمت مکاتبه با قرامطه و دعوت آنها براي حمله به بغداد و يا فاش شدن موضوع تحويل سهم امام به او، مدتي پنهان شد و هم چنين دوران پنج ساله ي وزارت حامد بن عباس، وزير کينه ي توز عباسي، را در زندان سپري کرد. (9)
سرانجام، حسين بن روح در سال 326 هجري چشم از جهان فرو بست و شيعيان از وجود پربرکت او محروم شدند.

کرامت هاي نايب سوم

حسين بن علي بن بابويه( برادر شيخ صدوق) مي گويد: گروهي از مردم شهر ما[قم] در سالي که قرامطه بر حجاج بيت الله هجوم آوردند [ يعني سال 311ه.ق] براي من نقل کردند که پدرم [علي بن بابويه رضي الله عنه] نامه اي به شيخ ابوالقاسم حسين بن روح قدس الله روحه نوشت تا به پيشگاه مقدس امام زمان عليه السلام تقديم دارد و از حضرت براي رفتن به حج بيت الله براي او اجازه بگيرد. از ناحيه ي مقدسه پاسخي به اين مضمون صادر شد:« در اين سال به حج نرو!» پدرم نامه ي ديگري نوشت که :« حج بر من واجب شده است؛ آيا جايز است نروم؟» پاسخ آمد: « اگر ناگزير به رفتن هستي، با آخرين کاروان همراه شو». چون پدرم با کاروان آخري حرکت کرد، سالم ماند. ولي کاروان هايي که پيش از آن رفته بودند، همگي کشته شدند.(10)
در روايتي ديگر آمده است: ابوجعفر محمد بن علي الاسود رحمه الله مي گويد: پس از رحلت محمد بن عثمان عمروي قدس سره علي بن حسين بن موسي بابويه ( پدرصدوق) از من خواست که از ابوالقاسم روحي خواهش کنم و او هم ، از صاحب الزمان عليه السلام استدعا کند که براي علي بن بابويه دعا نمايد تا خداوند پسري به وي عنايت فرمايد. من از حسين بن روح خواهش کردم و از هم به خدمت حضرت رسانيد. سه روز بعد، به من اطلاع داد که امام عليه السلام براي علي بن بابويه دعا فرموده است و به زودي خداوند، پسري با برکت به او مي دهدو از وجود او به مردم نفع مي رساند و سپس فرزندان ديگري نيز خواهد آمد.
از حسين بن روح خواستم که براي خودم نيز چنين استدعا کند که خداوند پسري به من روزي فرمايد، ولي او خواهش مرا نپذيرفت و گفت:« راهي براي اين خواهش نيست». براي علي بن بابويه، همان سال فرزندش محمد[ شيخ صدوق] به دنيا آمد و سپس، ديگر فرزندان متولد شدند ، اما فرزندي روزي من نشد . شيخ صدوق ،ابوجعفر بن بابويه مي گويد، هر گاه ابوجعفر محمد بن علي اسود رضي الله عنه مرا مي ديد که به مجلس درس استادم محمد بن حسن بن احمد بن وليد رضي الله عنه مي روم،و مي ديد که به مطالعه ي کتب علمي و حفظ آنها علاقه زياد دارم، مي گفت: « جاي شگفتي نيست که تو چنين علاقه اي به علم داشته باشي؛ زيرا تو به دعاي امام زمان عليه السلام متولد شده اي».(11)
در روايتي ديگر آمده است که حسين بن علي بن محمد قمي، معروف به « ابوعلي بغدادي» گفت: ابن جاوشير در شهر بخارا، ده شمش طلا به من داد و گفت که آن را در بغداد به شيخ ابوالقاسم حسين بن روح - قدس الله روحه- تسليم کنم. پذيرفتم و چون به آمويه (12) رسيدم، يکي از آنها را گم کردم، ولي نفهميدم تا به بغداد رسيدم و شمش ها را بيرون آوردم که به وي تحويل دهم ، ديدم يکي کم است. رفتم شمش طلايي به همان وزن خريدم و با نه شمش ديگر بردم و پيش روي حسين بن روح نهادم. حسين بن روح با دست به همان شمشي اشاره کرد که خريده بودم و گفت:« اين را که خودت خريده اي بردار؛ زيرا آن شمش را که گم کردي به ما رسيد، و آن ، اين است». سپس شمش را بيرون آورد و نشان داد. ديدم همان است که در آمويه گم کرده ام.
همچنين ، ابوعلي بغدادي نقل مي کند که در همان سال ، زني را در بغداد ديدم که از من پرسيد: « وکيل امام زمان عليه السلام کيست؟» يکي از اهالي قم به وي گفت:« ابوالقاسم حسين بن روح است». و به من اشاره کرد که اين مرد او را مي شناسد. به همراه زن خدمت حسين بن روح رسيديم. زن پرسيد:« اي شيخ! چه چيزي نزد من است؟» حسين بن روح گفت: « آنچه با تو است به دجله بينداز و آن گاه بازگرد تا بگويم». زن رفت و آنچه با خود آورده بود، به دجله انداخت. سپس نزد حسين بن روح بازگشت. حسين به کنيزش گفت:« صندوقچه را بياور» سپس به آن زن گفت:« اين همان صندوقچه اي است که نزد تو بود و به دجله انداختي. اکنون بگويم در آن چيست يا خود مي گويي؟» زن گفت:« شما بفرماييد!» حسين بن روح گفت: « يک جفت خلخال طلا و حلقه ي بزرگي است که گوهري در آن است، همچنين دو حلقه ي کوچک است که در هر کدام يک دانه گوهر است، ودو انگشتر فيروزه و يک انگشتر عقيق است». آنچه در صندوقچه بود، همان بود که حسين بن روح گفته بود، بدون کم و کاست. سپس در صندوقچه را باز کرد و آنچه در آن بود به من نشان داد. زن نيز نگاهي به من کرد و گفت:« درست همان چيزهايي است که من آورده بودم، و به دجله انداختم».(13)
کشي در کتاب «رجال» مي نويسد: ابوعبدالله بلخي نامه اي به من نوشت و از حسين بن روح نام برده و نوشته بود که احمد بن اسحاق قمي نامه اي به او نوشته است و اجازه ي حج در خواست کرده است. حسين بن روح از سوي امام به وي اجازه داده و پارچه اي براي او فرستاده است. احمد بن اسحاق وقتي پارچه را ديده، گفته است:«اين خبر مرگ من است». و او هنگام بازگشت از سفر حج، در حلوان درگذشت. (14)
ابوالعباس بن نوح از ابوعبدالله حسين بن محمد روايت کرده است که گفت: مرد عابد و وارسته اي به نام سرور را در اهواز ديدم، ولي فراموش کرده ام که اهل کجا بود. او مي گفت: من لال بودم و نمي توانستم سخن بگويم. پدر و عمويم در زماني که سيزده يا چهارده ساله بودم، مرا نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح رضي الله عنه بردند و از وي خواستند که از حضرت درخواست کند ايشان براي باز شدن زبان من دعا فرمايد. بنا به دستور حسين بن روح، من، پدر و عمويم به کربلا رفته وغسل و زيرات کرديم. در اثناي زيارت امام حسين عليه السلام ناگهان پدرم و عمويم صدا زدند:« سرور!» من هم با زبان رسا گفتم:« بله». پدرم گفت:« اي واي! حرف مي زني؟» گفتم :« آري!» (15)
شيخ طوسي مي گويد: در کتابي قديمي که در محرم سال 317 ه.ق در اهواز نوشته بودند، ديدم که : ابوعبدالله از ابومحمد، حسن بن علي بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن عبدالله بن محمد[بن عمر] بن علي بن ابي طالب گرگاني روايت مي کند که در شهر قم ، ميان برادران شيعه درباره ي مردي که فرزندش را انکار مي کرد، اختلافي پيش آمد. مردم کسي را نزد شيخ[حسين بن روح] - صانه الله- فرستادند که من نيز همراه او بودم. آن پيک نامه اي به او داد، ولي او نامه را نخواند و دستور داد که آن را نزد ابوعبدالله بزوفري- اعزه الله- ببرد تا او نامه را پاسخ دهد. من در مجلس ابوعبدالله نشسته بودم که پيک وارد شد. ابوعبدالله در جواب گفت: « کودک، فرزند مردي است که در فلان روز و فلان مکان، بازنش نزديکي نموده[ و نطفه ي بچه منعقد شده است]. به آن مرد بگو نام کودک را محمد بگذار». پيک به شهر برگشت و ماجرا را گفت و مطلب روشن شد و چون بچه به دنيا آمد، نام او را محمد گذاشتند. (16)

پي نوشت :

1. خاندان نوبختي، ص 212.
2. کمال الدين، ص 505.
3. الغيبه شيخ طوسي، ص 371؛ بحارالانوار،ج51،ص355.
4. زندگاني نواب خاص امام زمان عليه السلام، ص 247.
5. الغيبه شيخ طوسي، ص 372.
6. همان، ص 384.
7.تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم عليه السلام ، ص 198.
8 . زندگاني نواب خاص امام زمان عليه اسلام ، ص 259.
9.همان ، ص 261.
10.الغيبه، ص 320؛ بحارالانوار، ج 51، ص 293، ح 1.
11. الغيبه شيخ طوسي، ص 320، ح 266؛کمال الدين، ج 2، ص 502، ح 31؛ بحارالانوار، ج 51، ص 335.
12. همان آمل است که شهري در مازندران است . ( پاورقي از کمال الدين: ص 518).
13. بحارالانوار، ج 51، ص 342.
14. اختيار معرفه الرجال، ج 2، ص 831، رقم1052؛ بحارالانوار، ج 51، ص 306.
15. بحارالانوار، ج 51، ص 324.
16. الغيبه شيخ طوسي، ص 308، ص 260؛ بحار الانوار، ج 51، ص 324.

منبع: کتاب بازشناختي از يوسف زهرا عليه السلام